سال هاست ... کلمه ها و واژه ها را،
با بند بندِ احساسم پشت هم قطار می کنم...
شاید غریبه ای آشنا... آشنایی غریبه،
هم احساسم بداند با ترک های خورده و ناخورده ی قلبش ...
سال هاست بازی با کلمات جای عروسک بازی های کودکی را برایم پر کرده،
سال هاست دلنوشته هایم، چون مرهمی شده اند
خودساخته؛
برای زخم های ناگزیر دلتنگی...
اما... سخت است برایم پاسخ گفتن به احساسی نو؛
احساسی نو از سوی تو ...
انگار دایره المعارف ذهنم خالی می شود از هر کلمه و مفهومی...!
و زبان حال قلبم کم می آورد واژه ها را
اکنون که هیچ یک از کلمه های دنیا، برای داشتنت
و نگه داشتنت؛ به کمک قلب کوچکم نمی آیند ...
عروسک بازی های کودکی را، هزاران بار دوست تر می دارم
از بازی بی معنای این روزهایم با واژه های بی سود و فایده ...!
نظرات شما عزیزان:
دلـيـل ايــن هـمـه ديـوانـگـي
تـنـهـا بـاورِ جـملـه ي آخــر تـوسـت :
" چـــيــــزي بــينــمــان نـبـوده !!! "