انگار بخشڪد در گلو ؟!
چیزـے چنگ بزند تہ وجودت را
و تو از درون آرامـ آرامـ بسوزـے ...
بے آنڪہ دودـے بلند شود از اندامت ؟
بے آنڪہ حتے بہ فڪر ڪسے خطور ڪند
ڪه دارـے تہ مےڪشے؟!
مرا ببیـن !
شاید تو ببینے در مـن
ڪہ چگونہ دارمـ مے سوزمـ ...
حالا ڪہ ڪارـے از دست ڪسے بر نمےآید
ڪاش خدا دست هایش را بہ مـن قرض مےداد
تا ڪارـے ڪنمـ براـے دلهایمان ...
نظرات شما عزیزان:
بخواهی بشماری تا فردا طول می کشد.!
تو که می دانی فردای من و تو
چقدر دیر میاید.
اما دست از من و دلتنگی هایم برندار
میدانی با آنها چه کاخ آرزوها ساخته ام...؟!
می ترسم بیفتد..
نقاب خندانی که بر چهره دارم! و بعد ..
سیل اشک هایم تو را با خود ببرد ..
و باز ..
من بمانم و تنهایی