مرد زمزمه کرد : خدایا با من صحبت کن و مرغ دریایی آواز خواند ، اما مرد نشنید ...
پس مرد فریاد زد : خدایا با من حرف بزن، آذرخشی در آسمان غرید ، اما مرد متوجه نشد ...
مرد اطرافش را نگاه کرد و گفت : خدایا اجازه بده ببینمت و ستاره ای به روشنی درخشید اما مرد آن را ندید ...
و مرد فریاد زد : خدایا به من یک معجزه نشان بده، و یک زندگی متولد شد اما مرد باز هیچ ملاحظه ای نکرد ...
پس مرد در یأس و ناامیدی گریست و گفت : خدایا مرا لمس کن و اجازه بده بدانم که این جا هستی، و باز خدا پایین آمد و مرد را لمس کرد و کنارش نشست اما مرد با عصبانیت بال های پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود به راه خود ادامه داد چرا که فاقد روح دیدن و لمس کردن خدای همیشه در کنارش بود ...
نظرات شما عزیزان: